از رنجی که پوچ را پروانه میکند

ساخت وبلاگ

آخرش جایی این راه
به ابتدای خودش میرسد،
تمامِ خستگیها تمام و
خوابی تمام خواهد شد؛

آخرش امیدوار و بیدار،
به دامنه ها دل میبندی،
هوای قله را هوادار
برای دم و باز دمی...

مقیمِ هیچ قله ای نباش!
زشتیِ هیچ چیز از دور پیدا نیست
درونش چیست، از نزدیک!؟

بیا نزدیکتر،
در سکوتی روبرو،
تا صدایی نیآزارد هوا را!

مشتت را بگشا!
این یک شعرِ خاموش است،
بگیر و با خود به دامنه ها برگردان!

بگو چه خوابِ قشنگی بود آنجا،
زیباییِ همیشگیِ بی خوابی ها!
بگو چه بیداریِ بزرگی بود آنجا،
از رنجی که پوچ را پروانه میکند
این خاک سرد را کاشانه میکند...

نگاهت را به نور باران رنگ ها میدوزم،
افسانه ها را فرابخوان بر این پرده،
بیا معلق ترین پل را
بین اورست و آکونکا ببندیم!

مثل اینکه نمیخواهی از میانِ
میدان های شلوغ
یا آنها که دودِ بیشتر دارند از ردّ تانک ها،
مثل اینکه نمیخواهی از میانِ
واقعیت گذر کنی، ها؟
عجب مسافری هستی!!

آخرش این راه
به ابتدای خودش پشت میکند و
از لبه کهکشان پرت میشوی پائین یا بالا... حالا!

بیا، نزدیکتر بیا
ببین، من نیستم!
تو اینجا تنها هستی.

ه.ر
خرداد 1401

شاعر چشمان تو...
ما را در سایت شاعر چشمان تو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hoomanrabie بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 17:42